loading...
سوباساعشقم
سانایی بازدید : 90 نظرات (0)

امروز رفتم خیابون داشتم به یه مغازه نیگا میکردم .یه نفر بوق زد برگرشتم دیدم سوباست شیشه روداد پایین گفت :سلام .بعدگفت :بفرمایید میرسونمتون منم خوش حال شدم  ازاین که لازم نیست بقیه راهو پیاده برم سریع سوار شدم توراه کلی احوال پرسی کرد .سوالگفتم :چه خبراز بازی سوال  گفت :هیچی دیگه  باید برم اسپانیا  . سرمربی ازم پرسیدکه توکدوم پست دلم می خوام بازی کنم .منم گفتم  :  هرپستی که شمامیگید. اونم منو گذاشت تو تیم ب ومنم خیلی ازاین کارش ناراحت شدم ناراحت بعد گفت: به زودی قراره برم ترکیه .گفتم واقعا؟گفت آره .میتونی از روی اون  ببینی گفتم :میتونم برش دارم. گفت: بله البته...

سانایی بازدید : 209 نظرات (0)

مقدمه : این داستان در یکی از شبهای سرد زمستانی اتفاق میافتد و دوستان ما اینبار خودشان را باید برای ماجراجویی عظیم آماده کنن.....    
امسال کرسیمس برف زیادی باریده بود و همه جا پوشیده از برف شده بود. سوباسا و سانایی در خانه نشسته بودند و بازی میکردند. پدر و مادرسوباسا برای شرکت در مراسمی به شهر رفته بودند و تا صبح برنمیگشتند. یکنفر به پنجره سنگ پرتاب کرد. آنها رفتند که ببیند کی بود ، متوجه شدند که یکنفر با لباس قرمز و ریش سفید بلند با کالسکه ای که تعدادی گوزن آنرا هدایت میکردند ایستاده و به آنها نگاه میکند.


سوباسا از ظاهر او فهمید که آن شخص کسی جز بابانوئل نیست.پرسید بابانوئل تو اینجا چکار میکنی؟ الان باید کادوهات رو برای بچه ها ببری. بابانوئل با چهره ی غمناکی گفت درسته ، اما آهی کشید و گفت سوباسا با مشکل بزرگی مواجه شدیم. سوباسا پرسید چه مشکلی؟ بابا نوئل به سوباسا گفت اخیرا گروهی مزاحم کار ما که تولید و بسته بندی کادو برای بچه بود ، شده و دردسر درست کردند و ما نمیتوانیم به موقع همه ی کادوها رو به بچه ها برسانیم. سوباسا گفت مزاحم؟ بابانوئل جواب داد بله !
   
این گروه که گروه شینزو نامیده میشه به چند نفر از کارکنان ما که مسئول پخش کادوها بودند آسیب رسوندن و دیگه تحمل این وضع مشکل شده و برای همین آمدم دنبال تو سوباسا.
سوباسا : دنبال من؟ چرا؟ بابانوئل ادامه داد با کمک تو و دوستانت میتوانیم بر آنها پیروز بشویم و برای همیشه آنها را بیرون کنیم.
سانایی : شما مطمئنید که سوباسا موفق به انجام اینکار میشه؟ بابانوئل جواب داد بله .
بابانوئل رو به سوباسا کرد و گفت ما وقت زیادی نداریم و تا صبح نشده باید اینکار را به پایان برسانیم ولی ما سر راهمان دوستان تو را هم برای کمک سوار میکنیم. تو آماده ای سوباسا! سوباسا گفت بسیار خوب . سانایی مواظب خودت باش و تا وقتی برمیگردم برایم دعا کن که موفق بشم. خداحافظ.
سوباسا و بابانوئل سوار کالسکه شدند و به سرعت از جلوی چشمان سانایی ناپدید شدند.
   
در راه سوباسا از بابانوئل پرسید وقتی به آنجا برسیم باید چکار کنیم؟ بابانوئل جواب داد اول بگو ببینم در بین دوستان تو چه کسانی از مهارت بالاتری در فوتبال برخوردار هستند؟
سوباسا کمی فکر کرد و گفت در بین دوستان من ماتسویاما ، میزوگی ، کاکرو ، واکی و تارو از مهارت بالایی برخوردار هستند.
بابانوئل گفت پس اول میریم دنبال این 5 نفر و اونها رو با خودمون میبریم. سورتمه ی بابانوئل به سرعت حرکت میکرد و کم کم نزدیک خانه ی ماتسویاما میشد.
ماتسویاما در حیاط خانه درحال تمیز کردن برف های جلوی در بود که فوجیساوا آمد و در پاروکردن برف به او کمک کرد اما هوا آنقدر سرد بود که دستانش درحال یخ زدن بود.
       



 ماتسویاما متوجه موضوع شد که فوجیساوا از سرما دارد بخود میلرزد . دستکشهای خودش رو درآورد و دست فوجیساوا کرد و گفت حالا بهتر شد. فوجیساوا گفت اما ماتسو تو چی؟ ماتسویاما گفت اشکالی ندارد تا وقتی تو پیشم باشی احساس سرما نمیکنم.
ماتسویاما داشت این حرف ها را میزد که سورتمه ی بابانوئل در حیاط فرود آمد و سوباسا به سمت ماتسویاما و فوجیساوا رفت.
ماتسویاما : چی شده سوباسا؟ ببینم این این این بابانوئله؟ سوباسا گفت درسته خود بابانوئله اما به کمک ما احتیاج دارد و شروع کرد به تعریف موضوعی که اتفاق افتاده. بعد از اینکه حرف سوباسا تمام شد ماتسو گفت من حاضرم همراه شما بیایم. فوجیساوا گفت البته که تو باید به بابانوئل کمک کنی . من منتظرت خواهم ماند تا برگردی.سوباسا : پس میتوانی بروی خانه ی ما و با سانایی برای ما دعا کنی. بابانوئل بچه ها رو صدا زد و گفت دارد دیر میشود و باید دنبال بقیه هم برویم و در یک چشم بهمزدن سورتمه از جلوی چشم فوجیساوا ناپدید شد و فوجیساوا به آخرین ردپای ماتسویاما نگاه کرد و بعد به سمت خانه ی سوباسا رفت .به این ترتیب میزوگی ، کاکرو و تارو نیز با آنان همراه شدند و به سرزمین شمالی رفتند. این سرزمین همیشه پوشیده از برف و یخ بوده و هرگز تابستانی وجود نخواهد داشت.
بالاخره سورتمه ی بابانوئل رسید و بچه ها همه پیاده شدند و دنبال بابانوئل به کارخانه تولید کادو سر زدند.کارخانه ی جالبی بود و کارکنان زیادی در حال آماده کردن و بسته بندی بودند. یکی از کارکنان آمد و گفت سلام بابانوئل ما هنوزم مشکل داریم. اوباشی که چند هفته پیش به ما حمله کرده بودند باز هم در کمین هستند.
بابانوئل گفت دیگر نگران نباشید. ما با کمک این دوستان بزودی میتوانیم آنها را از اینجا بیرون کنیم و بموقع کادوها را تحویل بدهیم.
سوباسا : اما بابانوئل ما چطور قراره به شما کمک کنیم؟
بابانوئل جواب داد : ما با آنها قرار یک مسابقه ی فوتبال گذاشتیم اما متاسفانه بدجوری شکست خوردیم و آنها مدام مزاحم کار ما میشوند ولی اینبار ممکنه شما بتوانید شکستشان دهید.
واکی : موضوع خیلی جالب شد من حاضرم بازی کنم. تارو ، میزوگی ، کاکرو و ماتسویاما هم از برای کمک به بابانوئل این مسابقه رو قبول کردند. بابانوئل در آخر گفت بروید و کمی استراحت کنید . تا 10 دقیقه دیگر خبرتان میکنم و بعد به سراغ سر دسته شینزو رفت و تقاضای یک مسابقه ی دیگر را کرد.
همانطور که بابانوئل گفته بود 10 دقیقه بعد آمد و ما را برای مسابقه خبر کرد و به زمین چمن سر پوشیده ای برد.
مسابقه نزدیک بود.....
ما یکی 2 دقیقه منتظر بودیم اما کسی از تیم حریف در زمین نیامده بود و ما باز هم صبر کردیم تا بالاخره وارد شدند کاپتان تیم اوباش جلو آمد و خودش را معرفی کرد من کارل اشنایدر هستم. بزودی از اینکه به اینجا آمدید پشیمان خواهید شد و خندید و رفت.
کاکرو که تحمل این حرف را نداشت عصبانی شد و گفت خودم نشانتان میدم با کی طرف هستید. هنوز زوده راجب ما قضاوت کنید. اشنایدر گفت خواهید دید...
درسته که تیم ما 5 نفره اما ما حاضریم با شما بازی کنیم.
بعد از اینکه شکستتان دادم مجبورید هر چیزی که ما میخواهیم برآورده کنید.
میزوگی : چه مغرور ، گوش کن سوباسا ما باید هر طور شده آنها را سر جایشان بنشانیم. تو هم موافقی؟
سوباسا : درست ، اما برای اینکار به همکاری همه نیاز داریم تا درس خوبی به آنها بدهیم.
ماتسویاما : نگران نباش ما موفق میشویم.بازیکنان تیم شینزو :... بازیکنان تیم بابانوئل :
دروازبان واکاشیمازو... دروازبان واکی... خط دفاع : ماتسویاما
گوش چپ برایان... گوش چپ تارو
گوش راست سانتانا... گوش راست میزوگی
خط میانی خوان دیاز... خط میانی سوباسا
قلب خط حمله اشنایدر... قلب خط حمله کاکرو

قوانین بازی ...
1- درگیری ممنوع
2- بازی ناجوانمردانه ممنوع
3- وقت 40 دقیقه
4- داور بابانوئل
5- فقط 1 گل
تبصره ی بازی ...
به این ترتیب اعلام میگردد بدلیل کمبود وقت در پخش کادوها هر کسی که اولین گل را بزنه برنده و تیم بازنده حق آمدن به این سرزمین را نداشته و برای تنبیه در پخش کادو به تیم برنده کمک خواهد کرد.
تیم اوباش کمی مشورت کردند و بنا به تصمیم اشنایدر قرار شد تا 20 دقیقه بازی کنند. 2 تیم سر پستاشون رفتند و بازی با صدای صوت بابانوئل آغاز گردید.ماتسویاما بازی رو شروع کرد و سوباسا به سرعت شروع به حمله کرد اما تیم اوباش خیلی سرسخت بود . دیاز به سرعت جلوی سوباسا سبز شد و خیلی راحت توپو از چنگش درآورد و به سمت دروازه رفت. کاکرو و تارو رفتند تا جلوشو بگیرن اما دیاز قویتر بود و هیچجوری نمیشد توپو صاحب شد. یکی 2 دقیقه دیاز سر کارشون گذاشت بعدش با یک حرکت از هردوی اونها رد شد.و به ویکتورینو پاس داد . ویکتورینو پا به توپ جلو رفت و ماتسویاما در حال تکل زدن بود که دوباره به دیاز پاس میده و دیاز با شوت مخصوص خود به سمت واکی شلیک میکنه. واکی میپره که توپو بگیره اما بی فایده بود چون خیلی راحت توپ مسیرشو عوض کرد
   


چیزی نمونده بود گل بشه که واکی تونست دروازه رو نجات بده.سانایی در حال دیدن آلبوم عکس های سوباسا بود. آلبوم عکس های سوباسا رو کنار گذاشت و به سمت پنجره ی ایستاد با خودش دعا کرد تا سوباسا هر چه زودتر ماموریتش رو به پایان برسونه و زودتر به خونه برگرده ...
       
       
زینگ ... زینگ ...
سانایی رفت در را باز کرد و دید فوجیساوا اومده ، پرسید این وقت شب اینجا چکار میکنی؟ فوجیساوا : ماتسویاما برای ماموریت بزرگی رفته . سانایی هم گفت آهان متوجه شدم. پس ماتسو هم برای کمک به بابانوئل رفته چه عالی...
فوجیساوا : امیدوارم موفق بشن...
سانایی : توپ کنار در را برداشت و به فوجیساوا گفت نگران نباش . بیا بریم اتاق بالا و به آلبوم عکس های سوباسا نگاه کنیم... واکی به ویکتورینو اشاره کرد و گفت کارت عالی بود که اون 2 نفر رو جا گذاشتی اما شماها از هر روشی استفاده کنید امکان نداره بزارم توپی وارد دروازه بشه.
   
اجازه نمیدم شماها به این آسونی بهم گل بزنید!
واکی توپ رو به میزوگی پاس میده . میزوگی به سرعت ویکتورینو رو جا میزاره . به ماتسویاما پاس میده .
ماتسویاما : سوباسا آماده باش میخوام توپو برات سانتر کنم....
دیاز متوجه شد و یه تکل زد ولی ماتسویاما از دیاز زرنگتر بود و تونست سانتر رو انجام بده. توپ از بالای سر همه عبور میکنه و جلوی پای سوباسا میفته و سوباسا یک شوت محکم میزنه...
واکاشیمازو : نمیزارم گل بشه ... بگیر ...توپ به سانتانا میرسه ...
اشنایدر : زود باش برو جلو نباید وقتو تلف کنیم...
سانتانا : دیاز آماده باش که توپو بگیری ...کاکرو میره که توپو تو یک نبرد تن به تن ازش بگیره ... یعنی موفق میشه؟ کاکرو و سانتانا با هم رو برو میشن و قدرت هر دوتاشون زیاده ولی در یک لحظه سانتانا موفق میشه توپو به دیاز برسونه ...

خوان دیاز :
متشکرم سانتانا ! رفتم که گل بزنم...
سوباسا : نمیزارم رد بشی !
دیاز : خیلی خوب اگه میتونی جلومو بگیر ... دیاز با اشنایدر 1-2 میکنه و بالافاصله از سوباسا که رد میشه شوت مخصوصش رو اجرا میکنه ...واکی با مشت جلوی توپو میگیره و ماتسویاما قبل از اینکه توپ به اوت بره با تکل جلوشو میگیره و به تارو پاس میده...تارو میساکی ویکتورینو رو جا میزاره . برایان داره بهش نزدیک میشه . خصوصیت برایان در سرعت فوق العادشه که باعث میشه بسیاری از حریفان از پای دربیان.
تارو : درسته که تو خیلی سریع هستی اما من تسلیم نمیشم ، برو سوباسا ...
تارو با سوباسا 1-2 میکنه ...
   
دوباره توپ به تارو میرسه و سوباسا جلو میره . اشنایدر در تعقیب سوباساست.
اشنایدر : امکان نداره بزارم توپ رو بهت پاس بده !!!
سوباسا : تارو توپو بفرست ....
تارو : باشه... بگیر سوباسا ....
   
اشنایدر میره که پاس تارو را قطع بکنه ...کارل اشنایدر : نفهمیدم چی شد؟
سوباسا جاخالی داد و توپ به کاکرو یوگا رسید ....
اشنایدر : دروازبان !
   
واکاشمازو جلوی ضربه ی قوی کاکرو را گرفت و داره توپ به سمت ماتسویاما میره.
واکاشی دستش مصدوم شد و هنوز دروازه خالیه .....ماتسویاما : خودم کارتونو یکسره میکنم. بگیر که این دیگه گله......
   
دیاز : نه ... توپ داره میره تو گل ... !
برایان با سرعت فوق العادش سر میرسه و با سر توپو از روی خط دروازه دور میکنه.
سوباسا : هیچکس در خط دفاع نیست . اشنایدر تنهاست .
اشنایدر سریع توپو بر میداره و در یک پشم به هم زدن به واکی میرسه.
اشنایدر : اگه میتونی این شوتو بگیر ... اگه گل نشه قسم میخورم برای همیشه اینجا رو ترک کنم .
       

واکی : پس کمک میکنم به آرزوت برسی اشنایدر .... یه _____ه
       
اشنایدر : باورم نمیشه ... اون مهارش کرد.
واکی پوز خند میزنه و به سرعت بازی رو شروع میکنه. توپ را بلند به سمت تارو میشوته تارو : پس ببین چیکار میکنم...


       
سوباسا برو جلوووووووووو......
واکاشی : چرا معطلی سوباسا ، زودباش شوت کن چون مطمئن باش میگیرمش.
سوباسا : خیلی خب پس اگه میتونی بگیر ....ضرب توپ کمی بیش از حد معمول بود و توپ از دست واکاشی خارج شد و جلوی پای کاکرو افتاد.
سوباسا : زودباش کاکرو شوتش کن...
واکاشی : چی ؟ هر چقدرم قوی شوت کنی من مهارش میکنم ........کاکرو : خوابشو ببینی .........
واکاشیمازو از جاش بلند میشه و دوباره به سمت توپ شیرجه میره...اولین گل توسط تیم بابانوئل به ثمر میرسه و حالا افراد تیم اشنایدر حسابی عصبانی هستند.

سانایی بازدید : 27 نظرات (0)

صبح روز جمعه که خانوادگی برای گشت وگذار رفتیم بیرون وسط راه به نرگس اینا برخوردیم

کلی سلام و احوال پرسی کردیم وتقریباً تمام روز باهم بودیم پسر ها بادخترای نرگس بودن تازه  دیزی و سوسوکه هم بودن من و نرگس و سانی و سانامی و سارینا باهم سوبا و میزوگی هم باهم حرف میزدیم یدفعه چشمم به ماسارو افتاد که  با النور بحثشون گل کرده بود اما به رو خودش نمیاره که عاشقشه
 من اونشب تلفنی به نرگس جون گفتم اونم گفت سعی میکنه ببینه عشق دوطرفه است یانه حدوداً یه هفته میگذره وقتی میفهمیم همدیگرو دوستدارن تصمیم مگیریم به هم نزدیکترشون کنیم برا همین دست به کار شدیم یاد موضوع خاستگاری سوسوکه با دیزی افتادم و شروع کردم به تحریک ماسارو خلاصه اینجوری شد که:
ماسارو به خاطر زیباییش دخترای زیادی جذبش میشدن من گفتم قراره یه مهمانی دوستانه ترتیب بدم که کل و فامیل و دوستامون توشن
اونم از خوشحالی ترکید
بعد بهش گفتم توی مهمانی مراقب النور باشه  اما مواظب باشه عاشقش نشه
گفت چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم یکی دیگه اونو میخواد
ماسارو با عصبانیت گفت اون کیه؟
گفتم نمیدونم ولی جوان لایقیه
-چرا خودش رو دعوت نمیکنین از النور جونش  مراقبت کنه؟
-چون نمی تونه چون این مهمانی دوستانه است
ماسارو با خشم بیشتر گفت:کاری میکنم النور از خوشحالی قش کنه
خب این از ماسارو حالا نوبت به النور میرسه نرگس تحریک اون به عهده گرفته:
گفته :تو مهمونی  نباید عاشق ماسارو بشه  چون اون خواطر خواه های زیادی داره و ممکنه رد بشه
اونم گفته: که اشتباه میکنی مامان
بلاخره اونم وارد رقابت شد اونشب خیلی به النور خوش گذشت 
ماسارو اونشب اعتراف کرد که النورو دوست داره واگه میشه . . . . .
گفتم خودم میدونستم عزیزم اشه یه شب  میریم خونشون
حالا از اونطرف نرگس تلفن کرد و گفت که از زیزر زبون دخترش بیرون کشیده که عاشق پسرمه
 وبعد از خواستگاری میشه:
بادابادا مبارک  بادا ایشاالله مبارک بادا
سانایی بازدید : 34 نظرات (0)

یک روز سوبارفت بیرون سوسکه رفت تمرین من وماسارو  خونه موندیم .ماسارومثل تنبلا خوابیده بود ومن داشتم شام میپختم .بعد چند ساعت همه اومدن  خونه ومن اعلام شام حاضر است کردم .بعد شام هیچ کس در جمع کردن میز شام به من کمک نکردجز دیزی (وای هیکارو چه دختر خوبی داری ) بعد من رفتم خوبیدم .صبح بیدار شدم دیدم هیچ کس نیست وهمه بدون من رفتن بیرون .منم خیلی عصبانی بودم که یه نفر از توکوچه داد زد  سانایی .من ترسیدم وسریع رفتم توکوچه دیدم سوبا خونی افتاده روزمین سریع رفتم زنگ بزنم به امبولانس که یه مشت کاغذرنگی ریخت روسرم وهمه اومدن بیرون وگفتن تولدت مبارک .منم ازترس بیهوش شدم (ازیه طرف به خاطر سوبا وازطرفی به خاطره یه همچین ترسی که الان خوردم)وقتی بیدار شدم توبغل سوبا بودم منم اول زدم تو گوشش بعد بخاطره این که تولدم یادش بود بوسش کردم.ماچ

سانایی بازدید : 31 نظرات (0)

دیشبساعت 12:30 بود داشتم فیلم ترسناک می دیدم.چراغا همه خاموش بود کل خونم فقط با نور تلوزیون روشن بود.یهو زنه جیغ زد وبرقا رفت.من فقط نشسته بودم سر جام نمی دونستم باید چیکار کنم.به خودم گفتم شجاع باش شجاع.یهو متوجه شدم پشت پنجره یه چیزی داره تکون می خوره نمی خواستم برم سمتش ولی انگار نمی تونستم رفتم نزدیک پنجره تا اومد پرده رو بزنم کنار یه چیزی محکم خورد تو پنجره گفتم وای.یه نفس عمیق کشیدم پرده رو زدم کنار دیدم باد داره درختا رو جابه جا میکنه و شاخه بوده که خورده به شیشه.داشتم کم کم آروم می شدم که رعد و برق زد  یکی رو دیدم که انگار پشتم وایساده بود ولی وقتی برگشتم هیچی نبود.هول شده بودم با خودم می گفتم سوبا کجایی تو رو خدا بیا...دارم از ترس سکته میکنم...همین جور که داشتم اینا رو با خودم می گفتم متوجه شدم صدای قیژ قیژ در میاد...فقط دوییدم سمت اتاقم...رفتم زیر پتو قایم شدم و ناخدآگاه یه قطره اشک از چشمام ریخت.امدم پاکش کنم که...یه دستی غیر از دست خودم اشکو پاک کرد...جیغ کشیدم دوییدم تو هال.رفتم دنبال چراغ قوه  ولی نبود.اومدم برگردم تا برگشتم یه صورت دیدم که با چراغ قوه روشن بود...زبونم بند اومد که یهو چراغا روشن شد دیدم سانایی و فوجیساوا دارن هرهر به من می خندن...عصبانی شدم یکی خوابوندم پای گوش هر کدومشون...ساکت شدن...گفتم شما ها خجالت نمی کشید؟این چه شوخیه مسخره ای بود از خونه ی من برین بیرون...گفتن ببخشید...گفتم من نمیبخشم برین برون الان...وقتی رفتن بیرون بعد از مدتی آروم شدم و با خودم فکر کردم چجوری اومدن تو خونم...

هیجی خوابیدم و فردا شد...سانایی زنگ زر و کلی عذرخواهی کرد...بهش گفتم کلید خونه رو از کجا اورودین...گفت از کیفت دزدیم. رفتم کیفمو نگاه کردم دیدم بله کلیدام توش نیست...گفتم کلیدام کو گفت تو کابینت آشپزخونته...هیچی دیگه کلی باهم حرف زدیم و من دعواش کردم ولی الان  آشتی کردیم...

سانایی بازدید : 28 نظرات (0)

بچه ها  گفم اينجا ها برف اومده من الان كنار پنجره اتاقم نشستم دارم با كامپيوتر كار ميكنم اخه كامپيوترم كنار پنجرس بعد اتاق منم وصله به بالكن خونمون و پنجره هم به داخل بالكن باز ميشه تازه  رو به روي خونه ما پارك شهرمون هس از پنجره هم نيگا ميكنم خيلي خوشگله

واي نمي دونين از پنجره يه سوز سردي مياد توي اتاقم كه الان دارم یخ می کنم سبز

وااي نه

اخ نكن

 بد جنس

نه

 تورو خدا نكن

يخ كردم

..........................................................................................

.......................................................................................

.......................................................................................

.......................................................................................

وای ميدوني چي شد داشتم مي نوشتم كه سوبا با يه سطل كه توشو پر برف كرده بود اومد بالا سرم همه رو خالي كرد رو سرم . شما كه داشتين اون نقطه چينا رو ميديدين من رفتم برفا رو تكون دادم و خودمو خشك كردم عصبانی

اي بابا

سوبادوباره داری چی کار می کنی

 

اه  نكن

........................................................................................

سوبادوباره امد معذرت خواهی کردو  برفا رو از زمين جمع كرد خالي كرد توي يقه من

اصلا من اینقدر ناراحتم که نگو ونپرسناراحت

حالا شما جای من باشین چی کار می کنین

سانایی بازدید : 51 نظرات (0)
داستان آشنایی من و سوبا:

من وسوبا همدیگه روتوی یه روزآفتابی خنک دیدیم

من باعصبانیت ازخونه بیرون زدم همینطورکه توی فکربودم دیدم خوردم به یه نفروقتی به خودم اومدم دید که یه پسرقدبلندبالبخندبه من نگاه میکنه گفت خانم مواظب باش این حرفش به دلم نشست منم ازش معذرت خواستم اونم گفت خواهش می کنم راهشو کشیدورفت خیلی دلم می خواست بدونم اسمش چیه همین طو که توی دلم آرزو میکردم دوباره اونو ببینم یکدفعه دیدم وسط خیابونم یه ماشین باسرعت داشت می اومدطرفم چشمامو بستم وقتی بازکردم دیدم دوباره توی بقلشم اون سپرمن شدوکتفش آسیب دید وماباهم خوردیم زمین من سرم خوردبه جدول و ازحال رفتم . . .
اون منوبه بیمارستان رسوند وقتی به هوش اومدم گرامای عجیبی رو حس کردم دیدم اون دستمو گرفتهوخوابیده دکترکه اومدگفتم من چندروزه که اینجام گفت دوروز این آقاپسرهمش روسرت بودوقتی بیدارشد گفتم سلام اونم گفت سلام وبعدگفت من بی صبرانه پرسیدم اسمت چیه گفت سوباسا اوزا تازه اومدم به اینجا تازه واردم ازاینجا چیزی نمی دونم منم گفتم اسمم معصومه ناکازا.ا یا همون سانایی ناکازاواهستم من رییس تشویق کننده های تیم ها هستم اون گف ت تیم شاهین باتعجب گفتم بلهبعدازاینکه پدرومادرم اومدن سوبا یه توپ بهم دادورفت من هنوزاونو دارموهمیشه باتمام قدرت سوباروتشویق می کردم وهرجا که میرفت باهاش میرفتم تا اینکه بعدازجام جهانی جوانان(سانسورشده)منو اون توی زمین فوتبال شروع به حرف زدن کردیم که نگهان . . .
اون ازپشت توپش یه جعبه بیرون اورد وگفت امیدوارم قبولش کنی من اشکام سرازیرشد اون حلقه رودستم کردو ما همدیگرو بوسیدیم  بعدگفت امروزرویای من به حقیقت پیوست 
بعدهم . . .
درباره ما
Profile Pic
من یک دختر یازده ساله ام وبخاطر این که درکارتون فوتبالیست ها ازشخسیت سوباساخوشم امد تصمیم به ساخت این سایت شدم تاعکس هاوداستان های کارتون فوتبالیست هابه خصوص مربوط به سوباسا رو
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    قالب چطوره
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 191
  • بازدید کلی : 4,261